مرد جوانی که می خواست طریقت معنوی را طی کند ، به جستجوی روحانیی در صومعه ستا رفت.
پدر گفت: «برای مدت یکسال، به هر کس که با تو درشتی کرد، پول بده.»
دوازده ماه تمام، جوان هرگاه مورد توهین قرار می گرفت، پولی می پرداخت . در پایان سال ، جوان برای آموختن درس بعدی به نزد پدر آمد.
پدر گفت: «به شهر برو و برای من قدری گوشت بخر.»
به محض اینکه جوان آنجا را ترک کرد. پدر خود را به هیئت گدایی درآورد و از میانبری که بلد بود ، خود را به دروازه ی شهر رساند. وقتی مرد جوان رسید، پدر شروع کرد به هتاکی کردن به او.
جوان به گدای تقلبی گفت: «عالی است! یکسال تمام مجبور بودم در ازای مورد توهین قرار گرفتن ، مبلغی به توهین کننده بپردازم. اما حالا می توانم مجانی و بدون خرج کردن حتی یک پاپاسی ، مورد توهین قرار بگیرم.»
پدر با شنیدن این جمله، لباس مبدل از تن به در آورد و گفت: «تو برای گام بعدی آماده ای ، زیرا آموخته ای که به روی مشکلاتت لبخند بزنی.»
کلمات کلیدی: